عشق و غم

مثل آهو می کشد گردن ولی رم می کند
با رمـیدنهای خــــود از عمر من کم کند

می نهد بر شانه های خسته ام بار نگاه
بار سنگینی که پشت کوه را خم می کند

گرچه می ریزد شراب از چشم های مست او
کاسه صـبر مـرا لـبریز از غم می کند

با رقیبان می نشــــیند بـــاده نوشی می کند
چون مرا می بیند از غم چهره در هم می کند

بس که دور از چشم هایش سوگواری کرده ام
هر که می بیند مـــرا یــــــاد از محرم می کند

در عبور از لحظه های زندگی جز عشق نیست
آن که اســــــباب غـــــم ما را فراهم می کند


عاقبت از عشق تو اهل كليسا مي شوم
مي كشم دست از مسلماني،مسيحامي شوم
آنقدر بر كشتي عشقت نشينم همچو نوح
يا به ساحل مي رسم يا غرق دريا مي شوم


اگه یادت کنم دیوانه می شم
فراموشت کنم بیگانه می شم
اگر ترکت کنم می میرم از غم
فراموشت کنم می پاشم از هم



نشنو از ني، ني حصيري بي نواست
بشنو از دل، دل حريم کبرياست
ني بسوزد خاک و خاکستر شود
دل بسوزد خانه ي دلبر شود


آتش بگير تا بداني چه مي كشم
احساس سوختن به تماشا نمي شود


عكس زيباي تو را خال زدم دربدنم
تا كه محفوظ بماند بدنت درکفنم


هر كه عاشق شد، منت از صد يار مي بايد کشيد…
بهر يک گل، منت از صد خار می بايد کشيد…
من به مرگم راضيم، اما نمي آيد اجل…
بخت بد بين، كز اجل هم ناز می بايد كشيد!



تا که بودیم نبودیم کسی / کشت ما راغم بی هم نفسی
تاکه خفتیم همه بیدار شدند / تا که مردیم همگی یار شدند
قدر آن شیشه بدانید که هست / نه در آن موقع که افتاد و شکست


هیچ کس ویرانیم را حس نکرد
وسعت تنهاییم راحس نکرد
در میان
خنده های تلخ من
گریه پنهانیم راحس نکرد
درهجوم لحظه های بی کسی
درد بی کس ماندنم راحس نکرد
آنکه با آغاز من مأنوس بود
لحظه پایانیم راحس نکرد...


در وفای عشق تو مشهورخوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمی آید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع



در قمار زندگي عاقبت ما باختيم
بس كه تك خال محبت بر زمين انداختيم


آهنگ و سرود لبتان سوختن است
انديشه روز و شبتان سوختن است
رازي است ميان تو و پروانه و شمع
كز روز ازل مذهبتان سوختن است


روز مبادا

وقتي تو نيستي
نه هست هاي ما
چونان که بايدند
نه بايد ها...
مثل هميشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض مي خورم
عمري است
لبخند هاي لاغر خود را
در دل ذخيره مي کنم :
باشد براي روز مبادا !
اما
در صفحه هاي تقويم
روزي به نام روز مبادا نيست
آن روز هر چه باشد
روزي شبيه ديروز
روزي شبيه فردا
روزي درست مثل همين روزهاي ماست
اما کسي چه مي داند ؟
شايد
امروز نيز روز مبادا باشد !
وقتي تو نيستي
نه هست هاي ما
چونانکه بايدند
نه بايد ها...
هر روز بي تو
روز مبادا است !

قیصر امین پور


شرح پریشانی من (شعر)

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید

قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی
سوختم، سوختم، این راز نهفتن تا کی

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده جویی بودیم

عقل و دین باخته دیوانه رویی بودیم
بسته سلسله سلسله مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت
سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت

اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آنکس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او

بس که دادم همه جا شرح دل آرایی او
شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر و برگ من بی سر و سامان دارد

چاره این است و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر دل به دل آرای دگر

چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه نهم جای دگر

بعد از این رای من این است و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهد بود

پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی است
حرمت مدعی و حرمت من هر دو یکی است

قول زاغ و غزل مرغ چمن، هر دو یکی است
نغمه بلبل و غوغای زغن، هر دو یکی است

این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود

چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به

عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به

نو گلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش

تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود

وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این؟ برود چون نرود

چند کس از تو و یاران تو آزرده شوند
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شوند

گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت

شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دلی پر گله از ناخوشی خوی تو رفت

حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند


شب قدر

شب قدر است ومن قدری ندارم
چه سازم توشه قبری ندارم
مبادا لیلةالقدرت سر آید
گنه بر ناله ام افزونتر آید
مبادا ماه تو پایان پذیرد
ولی این بنده ات سامان نگیرد


آدمک

آدمک آخر دنياست، بخند
آدمک مرگ همين جاست، بخند
آن خدايي که بزرگش خواندي به خدا مثل تو تنهاست، بخند
دستخطي که تو را عاشق کرد
شوخي کاغذي ماست، بخند فکر کن درد تو ارزشمند است
فکر کن گريه چه زيباست، بخند
صبح فردا به شبت نيست که نيست
تازه انگار که فرداست، بخند راستي آنچه به يادت داديم
پر زدن نيست که درجاست، بخند
آدمک نغمه ي آغاز نخوان
به خدا آخر دنياست، بخند


شريعتي

حرف هايي هست براي گفتن که اگر گوشي نبود نمي گوييم
و حرف هاييست براي نگفتن
حرف هايي که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمي آورند
و سرمايه ي هر کس به اندازه ي حرف هاييست که براي نگفتن دارد



گفتمش دل مي خري؟ پرسيد چند؟
گفتمش دل مال تو، تنها بخند.
خنده كرد ودل زدستانم ربود.
تا كه باز آمدم او رفته بود،
دل زدستش روي خاك افتاده بود.
جاي پايش روي دل جامانده بود.


بلبلان را آرزویی جزگل وگلزارنيست
دوستان رالذتى جزلذت ديدار نيست



سكوتم رابه باران هديه كردم
تمام زندگي راگريه كردم
نبودي درفراغ شانه هايت به هرخاكي رسيدم تكيه كردم



کاش بودی تا دلم تنها نبود
.تا اسیر غصه فردا نبود.
کاش بودی تا فقط باور کنی
بی تو هرگز زندگی زیبا نبود.


آنكه چشمان تو را اين همه زيبا مي كرد
كاش از روز ازل فكر دل ما مي كرد
يا نمي داد به تو اين همه زيبايي را
يا مرا در غم عشق تو شكيبا مي كرد


اين همه دردي كه دنيا در دل ما مي كند
جاي ما هر كس كه باشد ترك دنيا مي كند
اينكه گويم ترك دنيا مي كنم
چون اميدي مي رسد امروز فردا مي كنم.


جان اسير دل
دل اسير دوست
دوست چه مي داند
دل اسير اوست.



روزگارم گله مندي شده است
من بگيرم تو بخندي شده است
ازدلم ياد نكردي
شايد،عشق هم سهميه بندي شده است


گفتم كه خدا مرا حياتي بفرست
طوفان زده ام راه نجاتي بفرست
فرمود كه با زمزمه يا مهدي
نذر گل نركس صلواتي بفرست


من از طرز نگاه تو اميد مبهمى دارم
نگاهت را نگير از من كه با آن عالمی دارم
اگر دورم ز ديدارت دليل بى وفايى نيست
وفا آنست كه نامت را همیشه بر زبان دارم.


مانده ام در كوچه هاى بى كسى
سنگ قبرم را نمى سازد كسى
بهترين دوستم مرا از یاد برد
سوختم خاكسترم راباد برد



از برگ گل نازكتري
از هر چه گويم بهتري
خوبان فراوان ديده ام
اما تو چيز ديگري


کوچه های کوفه

این جزرو مد چیست که تا ماه می رود ؟
دریای درد کیست که در چاه می رود ؟

این سان که چرخ می گذرد بر مدار شوم
بیم خسوف و تیرگی ماه می رود

گویی که چرخ بوی خطر را شنیده است
یک لحظه مکث کرده به اکراه می رود

آبستن عذای عظیمی است،کاین چنین
آسیمه سر نسیم سحرگاه می رود

امشب فرو فتاده مگر ماه ازآسمان
یا آفتاب روی زمین راه می رود؟

در کوچه های کوفه صدای عبور کیست؟
گویا دلی به مقصد دلخواه می رود

دارد سر شکافتن فرق آفتاب
آن سایه ای که در دل شب راه می رود

قیصر امین پور


شب قدر

شب قدر است ومن قدری ندارم
چه سازم توشه قبری ندارم
مبادا لیلةالقدرت سر آید
گنه بر ناله ام افزونتر آید
مبادا ماه تو پایان پذیرد
ولی این بنده ات سامان نگیرد